روح کودک سرگردان


سلام به بازدید کنندگان سایت ادرنالین این خاطره رو دوست عزیزی فرستادن و گفتن اسم شان درج نشه

خاطره جالبیه حتما بخونین


سلام؛ خاطره ای که مینویسم نکته جالبی داره که آخر داستان واستون تعریف میکنم.موضوع برمیگرده به 10 سال قبل، اون موقع خونه ما نزدیک کوه های لویزان بود و توی مجتمع بزرگی که ما دقیقا طبقه همکف آخرین آپارتمان زندگی میکردیم.من همیشه به تنهایی علاقه خاصی داشتم، واسه همینم مواقعی که خونوادم میرفتن مهمونی چند ساعته یا مسافرت چند روزه به هر بهانه ای خونه میموندم.یک از همین روزهایی که خونوادم رفته بودن چالوس و من خونه موندم طبق معمول سه - چهارتا فیلم ترسناک گرفتم و نشستم به نگاه کردن که آخرین فیلمی که گذاشتم کنار ببینم جن گیر بود ساعت دوازده شب.تا ساعت دو فیلمارو نگاه کردم و دیگه از ترس حتی جرات نداشتم چراغ رو خاموش کنم. انواع و اقسام صداها از تو اتاق خواب و آشپزخونه میومد بهر حال با هر زحمتی بود خوابیدم.تا شب بعد که با دوستام بیرون بودیم و اومدم خونه خسته روی مبل دراز کشیدم و داشتم فکر میکردم که امشب چیکار کنم که از توی اتاق خواب صدای گریه مانندی شنیدم.

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

خوابگاه 104 [قسمت چهارم]

برای مطالعه قسمت های قبلی اینجا کلیک کنید



چند شب گذشت تصمیم گرفتیم برگردیم به مدرسه تا از این ماجرا سر در بیاریم
ساعت 1:30 دقیقه بامداد بود اومدیم بیرون و چراغ قوه رو روشن کردیم همه جا توی سکوت فرو رفته بود
حرکت کردیم طرف خوابگاه حدوداً 20 دقیقه طول کشید که رسیدیم
یه نگاهی به دورو ور انداختیم کسی بیرون نبود من قلاب گرفتم تا ابراهیمی (علی) و سدیدی (محمد)
بالا برن اونام دست منو گرفتن و داخل حیاط شدیم همین لحظه چشمون به چراغ ابدار خونه خورد که روشن بود
اخه ساعت 1:30 نصف شب کی میتونه اونجا باشه رفتیم طرف ابدار خونه پشت در وایستاده بودیم
صدای خنده های بلندی می اومد
 که یکی یهو در رو باز کرد
همون پیر مرده مستخدم بود با دبیر دینی یهو وقتی مارو دیدن مث اینکه شوکه شده باشن ما رو نگاه کردن و حرف نزدن

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

داستان ترسناک[کابوس]




خب میشه بگی دقیقا چه میبینی؟اه ه ه صد بار که گفتم... سایه یک زن نسبتا چاق با لباس های محلی.....همین؟؟نه یک نوزاد هم در آغوش گرفته که مدام گریه میکند البته گریه که نه بیشتر شبیه شیون است....خب هر چه فکر میکنم میبینم این خواب اصلا هم ترسناک و عجیب نیست فقط یک خواب معمولی است....خب یه چیز دیگر هم هست که به تو نگفتم...جدی؟خب آن چیست؟آن زن یک چاقوی بزرگ را در دستاش میگیرد و در قلب نوزادش فرو میکند...خب چرا این را زودتربه من نگفته بودی؟چون حتی با گفتنش هم تنم شروع به لرزیدن میکند نمیخواستم تو را هم درگیر این کابوس های آزار دهنده ام بکنم...خب این کابوس ها دقیقا از کی شروع شد؟؟؟از همان اولین شبی که پا توی این خانه گذاشتیم... تو رو خدا این را نگو داری من را میترسانی....خب خودت اصرار کردی من هم برایت تعریف کردم.

آخه دفعه های قبل یک جور دیگه تعریف میکردی....خیلی خب بسه دیگه بهتره تو هم بری توی اتاقت من هم خسته ام میخواهم بخوابم.


بقیه در ادامه مطلب ...

 

ادامه مطلب ...

این قطار به جایی نمی رود




دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند .

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

داستان ترسناک [روح نا ارام]



آن سوی قبرستان دخترکی با موهای آشفته کنار قبری زانو زده بود و با تردید کلماتی را تکرار میکرد

روی سنگ قبر چیزی جز یک اسم لاتین که با خطی پیچیده نوشته شده بود پیدا نبود

چند دقیقه بعد مردی قوی هیکل با موهای جو گندمی و تبر به دست نزدیک دخترک شد

دخترک با دیدن مرد فریاد کشید و دوان دوان از او دور شد و میان تاریکی شب گم شد.

چهار سال قبل...

یک روز سرد بارانی بود جاده ها بسیار لغزنده بودند اتومبیلی با سه سرنشین از نزدیکی قبرستان میگذشت

راننده ماشین مردی سی چهل ساله به نظر میرسید که همراه دو دختر دو قلویش از آنجا میگذشت.

باران هر لحظه شدید و شدیدتر میشد مرد که به سختی رانندگی میکرد مجبور به توقف شد
دخترانش وحشت زده همدیگر را بغل کرده بودندد وهمگی منتظر مساعد تر شدن هوا شدند.


بقیه در ادامه مطلب ...

  ادامه مطلب ...

داستان ترسناک [عروسک]



وقتی وارد مغازه که شدم متوجه رفتار عجیب آن مرد شدم,نمیدونم چرا در میان این همه مغازه ی عروسک فروشی لوکس او عروسک های قدیمی و کهنه می فروخت,عروسک ها کهنه و فرسوده تر از آن بودند که مشتری داشته باشند اما شاید گهگاهی عروسکی کهنه توجه کودکی را جلب میکرد و کودک را وادار به خریدن آن میکرد.مرد در حالی که دستانش را با یک پارچه تمیز میکرد و چیزی را میان دندانهایش میجوید گفت:چه میخواهی؟کدام عروسک را بیاورم؟من پاسخ دادم نه نه من چیزی نمیخواهم...این عروسکها خیلی کثیف و قدیمی هستند...چرا شما این عروسکها را میفروشید؟مرد که به شدت عصبانی شده بود فریاد زد از مغازه ی من برو بیرون...من که دست پاچه شدم بودم ادامه دادم ببخشید ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط برایم سوال شده بود...

سپس نا خداگاه دستم را به طرف عروسکی اشاره کردم و با لبخند گفتم:این عروسک را میخواهم خیلی بامزه است مرد که متوجه حس کنجکاوی من شده بود گفت:این عروسک فروشی نیست حالا برو بیرون.

و من هم با کوله باری از سوال های بی پاسخ به از مغازه خارج شدم.

اسم من هانا است و بیست و یک سال سن دارم,دو هفته ای میشود که به منزل جدیدمان اسباب کشی کرده ایم و از وقتی وارد این محله شده ایم این مغازه ی عروسک فروشی برای من تبدیل به یک معما شده است,حس کنجکاوی من نسبت به این مرد و مغازه اش هر روز بیشتر و بیشتر میشود,چرا یکی در سال2015 باید یک همچین مغازه ای داشته باشد؟به نظر اینقدر محتاج نمیرسد که بخواهد با پول اندکی که شاید چند ماهی یک بار با فروختن یک عروسک بدست می آورد امرار معاش خود را بگذراند,حتی اگر اینقدر هم محتاج بود باید یک شغل دیگر برای خود دست و پا میکرد,چون پولی که از فروختن این عروسک ها حاصل میشود برای مخارج یک روز هم کافی نیست.اصلا چرا این نباید یک سوال برای بقیه اهالی این محله باشد؟؟شاید بقیه آنقدر غرق در زندگی خودشان هستند که جایی برای فکر کردن به اینجور مسائل ندارند.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و این مسئله زمانی برای من تبدیل به یک معضل شد که خواب عجیبی دیدم...

مرد غرق در صحبت با یکی از عروسک ها بود. اشک از چشمان عروسک جاری میشد,موهایی سفید و آشفته و صورتی چروکیده داشت,پیراهنی بلند بر تن داشت به طوری که تا روی پاهایش را پوشانده بود,ناگهان مرد چاقویی را در شکم عروسک فرو کرد و عروسک غرق در خون شد,بقیه ی عروسکها گویی تماشا گر بوند,بعضی ها چهره ای غمگین و بعضی ها لبخندی شیطانی بر لب داشتند,عروسکی که مرده بود دوباره جان گرفت و با اه و ناله از سر جایش بلند شدون...ناگهان من از خواب بیدار شدم و همه چیز محو شد.

از آن شب به بعد دیگر خواب به چشمان من نیامد,افکار عجیبی به سرم میزد,خیلی سعی میکردم که این افکار را از ذهن خود بیرون کنم و بیخیال آن خواب شوم,اما دست خودم نبود چند لحظه بعد دوباره فکرم مشغول میشد...

ادامه دارد

آزمایشگاه مخوف



لینوس کارل پاولینگ (Linus Carl Pauling) در سال 1901 به دنیا آمد و در سال 1994 از دنیا رفت. او یک مرد آمریکایی بود که دو جایزه ی نوبل را از آن خود کرد.


چند ماه پس از مرگ او ، از آزمایشگاه کوچکی که در خانه داشت صداهایی می آمد. براخی از شاهدان می گویند:

هر شب صداهایی از آزمایشگاه می آید مانند تق تق بهم خوردن لوله های آزمایش و صدایی فردی که با خود صحبت می کنند می آید. یک شب از آزمایشگاه صدای انفجار  آمد. وقتی به آزمایشگاه وارد شدیم در آزمایشگاه کمی دود بود و کمی هم بهم ریخته بود. صبح روز بعد به آزمایشگاه برای مرتب کرد آن وارد شدیم و دیدیم که آزمایشگاه تمیز و مرتب است . در ضمن کسی غیر از ما در خانه نبود.

این صدا ها پس مدت زیادی تمام شد اما پس از آن دوباره شروع شد.

لینوس هنگامی که زنده بود فردی عجیب بود ...

خوابگاه 104 [قسمت سوم]

برای مطالعه قسمت های قبلی اینجا کیلک کنید

همه خواب بودن یه چراغ قوه گرفتیم واومدیم از خوابگاه بیرون
داشتیم میرفتیم طرف ابخوری که متوجه شدیم یه نفر اونجاس
اروم اروم رفتیم طرفش وقتی نزدیک شدیم دیدیم علی هستش [دوستم]
ازش جریان و پرسیدیم که چرا این موقع اومده اینجا
گفتش یه صدا شنیدیم اومدم بیرون ببینم چیه یه ادمی از دور معلوم بود
نزدیک شدم انگاری غیب شد
گفتم پس توام دیدیش ؟!
گفت چیو ؟
گفتم همون مردی که غیب شد دیگه
گفت از دور دیدم چهرش معلوم نبود پشت به من وایستاده بود
شروع کردم واسش جریان رو تعریف کردم و بهش گفتم که منم دیدمش و خونی بوده ...
کلا داستان رو از اول براش گفتم دیدم
خیلی ترسیده البته منم کم از اون نداشتم اروم شروع کردیم به دور زدن توی اون محوطه
تا شاید یه چیزی پیدا کنیم همینطوری که کنار هم بودیم
یهو یه صدایی مث زوزه از پشت مون اومد علی از قضا برگشت و پاش گیر کرد به شلنگ و افتاد تو یه چاله
توی باغچه خوابگاه هی جیغ و داد میکرد , سریع درش اوردیم
وقتی از گودال اوردیمش بیرون متوجه یه کیف پول پاره پوره و یه پیراهن خونی جر خورده تو گودال شدیم
دست کردیم و کیف و برداشتیم فقط یه کارت شناسایی توش بود البته کارته نصفش از بین رفته بود حالا چطوری نمیدونم
انگاری اتیش زده بودن کیف رو یه نگاه کردیم به کارت فقط عکسش معلوم بود
همه چیش از بین رفته بود یکم بیشتر توجه کردم این عکس خیلی شبیه اون مردیه که کنار ابخوری دیدمش
اره خودش بود ولی سر اون مرد چی اومده بود ؟
با ترس و لرز برگشتیم خوابگاه و تا صبح نخوابیدیم
صبح رفتیم پیش مستخدم ولی جریان رو واسش تعریف نکردیم
فقط گفتیم خونه نزدیک مدرسه سراغ داره که اجارش پایین باشه
اونم گفت اره یه کلبه هستش که مال خودمه البته خیلی وقته توش کسی زندگی نکرده
مام چون مجبور بودیم با قیمت خیلی کم کلبه رو اجاره کردیم
ولی خود اون کلبه هم زیادی نرمال نبود اخه یه جوری ساخته شده بود از اون بیشتر میترسیدی
ولی خوب مجبور بودیم و رفتیم یه چند شب توی اون کلبه بودیم که تصمیم گرفتیم دوباره شب برگردیم به حیاط مدرسه
...

بقیه در قسمت بعدی ...


داستان ترسناک [ارسالی کاربر]


این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

 
ادامه مطلب ...

خوابگاه 104 [قسمت دوم]

برای مطالعه قسمت اول اینجا کلیک کنید


رفتم برم ببینم کیه قیافه آدمه مشخص نبود چون پشت به من وایستاده بود

رفتم جلو تر و از پشت بهش نزدیک شدم و سلام کردم

اول هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد دوباره سلام کردم بازم هیچ کاری نکرد

ایندفعه گفتم شمام تازه اومدین

که برگشت و گفت نه من خیلی وقته اینجام

وقتی چشمام بهش افتاد دیدم یه ادمه با یه کارد توی شکمش قیافه ترسناک

و کلی خون روی پیرن زبونم بند اومده بود

پا به فرار گذاشتم و برگشتم تو خوابگاه

دیگه داشتم به خودم فحش میدادم که چه غلطی کردم اومدم اینجا و اصلا درس نمیخوندم بهتر بود این حرفا

ولی بدجوری قلبم میزد از یه طرف این کیه ادمه ؟ جنه ؟ روحه ؟

مونده بودم وقتی هوا روشن شد مستخدم مدرسه اومد  همون پیرمرده اومد تو خوابگاه

من صداشو شنیدم سریع رفتم پیشش و قضیه رو بهش گفتم

دیدم داره میخنده بهش گفتم چیه به خدا راس میگم

گفت روز اول یادته گفتم میفهمی چرا دوست ندارن اینجا باشن

گفتم اره

گفتم خوب بخاطر همون روحه دیگه

گفتم روح !؟

گفت اره چند ساله اینجاست بخاطر همین میگن شب از خوابگاه بیرون نرین

من اون روز سر کلاس همش به فکر همین قضیه بودم

اصن این روح واسه چی باید اینجا باشه چرا این مدرسه چه اتفاقی واسش افتاده

اخرش به این نتیجه رسیدم احتمالا با یه لحن خیلی وحشتناکی کشته شده

چون از قدیم هر جا میخوندم بخاطر همین روح ها سرگردان میشدن

ولی نکته مهم اینجا بود که چرا این اتفاق افتاده کی اونو کشته ؟

اون روز یه دوست خوب پیدا کرده بودم ما صداش میکردیم سدیدی ولی اسم کوچیکش محمد بود

داستان رو واسش تعریف کردم از اونجایی که اونم عشق هیجان داشت با من همراه شد تا بفهمیم قضیه چیه

شب که شد قرار شد دو نفری با هم بریم لب ابخوری تا بفهمیم قضیه چیه ...


بقیه در قسمت بعدی ...