بقیه در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
آن سوی قبرستان دخترکی با موهای آشفته کنار قبری زانو زده بود و با تردید کلماتی را تکرار میکرد
روی سنگ قبر چیزی جز یک اسم لاتین که با خطی پیچیده نوشته شده بود پیدا نبود
چند دقیقه بعد مردی قوی هیکل با موهای جو گندمی و تبر به دست نزدیک دخترک شد
دخترک با دیدن مرد فریاد کشید و دوان دوان از او دور شد و میان تاریکی شب گم شد.
چهار سال قبل...
یک روز سرد بارانی بود جاده ها بسیار لغزنده بودند اتومبیلی با سه سرنشین از نزدیکی قبرستان میگذشت
راننده ماشین مردی سی چهل ساله به نظر میرسید که همراه دو دختر دو قلویش از آنجا میگذشت.
باران هر لحظه شدید و شدیدتر میشد مرد که به سختی رانندگی میکرد مجبور به توقف شد
دخترانش وحشت زده همدیگر را بغل کرده بودندد وهمگی منتظر مساعد تر شدن هوا شدند.
بقیه در ادامه مطلب ...
وقتی وارد مغازه که شدم متوجه رفتار عجیب آن مرد شدم,نمیدونم چرا در میان این همه مغازه ی عروسک فروشی لوکس او عروسک های قدیمی و کهنه می فروخت,عروسک ها کهنه و فرسوده تر از آن بودند که مشتری داشته باشند اما شاید گهگاهی عروسکی کهنه توجه کودکی را جلب میکرد و کودک را وادار به خریدن آن میکرد.مرد در حالی که دستانش را با یک پارچه تمیز میکرد و چیزی را میان دندانهایش میجوید گفت:چه میخواهی؟کدام عروسک را بیاورم؟من پاسخ دادم نه نه من چیزی نمیخواهم...این عروسکها خیلی کثیف و قدیمی هستند...چرا شما این عروسکها را میفروشید؟مرد که به شدت عصبانی شده بود فریاد زد از مغازه ی من برو بیرون...من که دست پاچه شدم بودم ادامه دادم ببخشید ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط برایم سوال شده بود...
سپس نا خداگاه دستم را به طرف عروسکی اشاره کردم و با لبخند گفتم:این عروسک را میخواهم خیلی بامزه است مرد که متوجه حس کنجکاوی من شده بود گفت:این عروسک فروشی نیست حالا برو بیرون.
و من هم با کوله باری از سوال های بی پاسخ به از مغازه خارج شدم.
اسم من هانا است و بیست و یک سال سن دارم,دو هفته ای میشود که به منزل جدیدمان اسباب کشی کرده ایم و از وقتی وارد این محله شده ایم این مغازه ی عروسک فروشی برای من تبدیل به یک معما شده است,حس کنجکاوی من نسبت به این مرد و مغازه اش هر روز بیشتر و بیشتر میشود,چرا یکی در سال2015 باید یک همچین مغازه ای داشته باشد؟به نظر اینقدر محتاج نمیرسد که بخواهد با پول اندکی که شاید چند ماهی یک بار با فروختن یک عروسک بدست می آورد امرار معاش خود را بگذراند,حتی اگر اینقدر هم محتاج بود باید یک شغل دیگر برای خود دست و پا میکرد,چون پولی که از فروختن این عروسک ها حاصل میشود برای مخارج یک روز هم کافی نیست.اصلا چرا این نباید یک سوال برای بقیه اهالی این محله باشد؟؟شاید بقیه آنقدر غرق در زندگی خودشان هستند که جایی برای فکر کردن به اینجور مسائل ندارند.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و این مسئله زمانی برای من تبدیل به یک معضل شد که خواب عجیبی دیدم...
مرد غرق در صحبت با یکی از عروسک ها بود. اشک از چشمان عروسک جاری میشد,موهایی سفید و آشفته و صورتی چروکیده داشت,پیراهنی بلند بر تن داشت به طوری که تا روی پاهایش را پوشانده بود,ناگهان مرد چاقویی را در شکم عروسک فرو کرد و عروسک غرق در خون شد,بقیه ی عروسکها گویی تماشا گر بوند,بعضی ها چهره ای غمگین و بعضی ها لبخندی شیطانی بر لب داشتند,عروسکی که مرده بود دوباره جان گرفت و با اه و ناله از سر جایش بلند شدون...ناگهان من از خواب بیدار شدم و همه چیز محو شد.
از آن شب به بعد دیگر خواب به چشمان من نیامد,افکار عجیبی به سرم میزد,خیلی سعی میکردم که این افکار را از ذهن خود بیرون کنم و بیخیال آن خواب شوم,اما دست خودم نبود چند لحظه بعد دوباره فکرم مشغول میشد...
ادامه دارد
لینوس کارل پاولینگ (Linus Carl Pauling) در سال 1901 به دنیا آمد و در سال 1994 از دنیا رفت. او یک مرد آمریکایی بود که دو جایزه ی نوبل را از آن خود کرد.
چند ماه پس از مرگ او ، از آزمایشگاه کوچکی که در خانه داشت صداهایی می آمد. براخی از شاهدان می گویند:
هر شب صداهایی از آزمایشگاه می آید مانند تق تق بهم خوردن لوله های آزمایش و صدایی فردی که با خود صحبت می کنند می آید. یک شب از آزمایشگاه صدای انفجار آمد. وقتی به آزمایشگاه وارد شدیم در آزمایشگاه کمی دود بود و کمی هم بهم ریخته بود. صبح روز بعد به آزمایشگاه برای مرتب کرد آن وارد شدیم و دیدیم که آزمایشگاه تمیز و مرتب است . در ضمن کسی غیر از ما در خانه نبود.
این صدا ها پس مدت زیادی تمام شد اما پس از آن دوباره شروع شد.
لینوس هنگامی که زنده بود فردی عجیب بود ...
بقیه در قسمت بعدی ...
رفتم برم ببینم کیه قیافه آدمه مشخص نبود چون پشت به من وایستاده بود
رفتم جلو تر و از پشت بهش نزدیک شدم و سلام کردم
اول هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد دوباره سلام کردم بازم هیچ کاری نکرد
ایندفعه گفتم شمام تازه اومدین
که برگشت و گفت نه من خیلی وقته اینجام
وقتی چشمام بهش افتاد دیدم یه ادمه با یه کارد توی شکمش قیافه ترسناک
و کلی خون روی پیرن زبونم بند اومده بود
پا به فرار گذاشتم و برگشتم تو خوابگاه
دیگه داشتم به خودم فحش میدادم که چه غلطی کردم اومدم اینجا و اصلا درس نمیخوندم بهتر بود این حرفا
ولی بدجوری قلبم میزد از یه طرف این کیه ادمه ؟ جنه ؟ روحه ؟
مونده بودم وقتی هوا روشن شد مستخدم مدرسه اومد همون پیرمرده اومد تو خوابگاه
من صداشو شنیدم سریع رفتم پیشش و قضیه رو بهش گفتم
دیدم داره میخنده بهش گفتم چیه به خدا راس میگم
گفت روز اول یادته گفتم میفهمی چرا دوست ندارن اینجا باشن
گفتم اره
گفتم خوب بخاطر همون روحه دیگه
گفتم روح !؟
گفت اره چند ساله اینجاست بخاطر همین میگن شب از خوابگاه بیرون نرین
من اون روز سر کلاس همش به فکر همین قضیه بودم
اصن این روح واسه چی باید اینجا باشه چرا این مدرسه چه اتفاقی واسش افتاده
اخرش به این نتیجه رسیدم احتمالا با یه لحن خیلی وحشتناکی کشته شده
چون از قدیم هر جا میخوندم بخاطر همین روح ها سرگردان میشدن
ولی نکته مهم اینجا بود که چرا این اتفاق افتاده کی اونو کشته ؟
اون روز یه دوست خوب پیدا کرده بودم ما صداش میکردیم سدیدی ولی اسم کوچیکش محمد بود
داستان رو واسش تعریف کردم از اونجایی که اونم عشق هیجان داشت با من همراه شد تا بفهمیم قضیه چیه
شب که شد قرار شد دو نفری با هم بریم لب ابخوری تا بفهمیم قضیه چیه ...
بقیه در قسمت بعدی ...