داستان ترسناک[کابوس]




خب میشه بگی دقیقا چه میبینی؟اه ه ه صد بار که گفتم... سایه یک زن نسبتا چاق با لباس های محلی.....همین؟؟نه یک نوزاد هم در آغوش گرفته که مدام گریه میکند البته گریه که نه بیشتر شبیه شیون است....خب هر چه فکر میکنم میبینم این خواب اصلا هم ترسناک و عجیب نیست فقط یک خواب معمولی است....خب یه چیز دیگر هم هست که به تو نگفتم...جدی؟خب آن چیست؟آن زن یک چاقوی بزرگ را در دستاش میگیرد و در قلب نوزادش فرو میکند...خب چرا این را زودتربه من نگفته بودی؟چون حتی با گفتنش هم تنم شروع به لرزیدن میکند نمیخواستم تو را هم درگیر این کابوس های آزار دهنده ام بکنم...خب این کابوس ها دقیقا از کی شروع شد؟؟؟از همان اولین شبی که پا توی این خانه گذاشتیم... تو رو خدا این را نگو داری من را میترسانی....خب خودت اصرار کردی من هم برایت تعریف کردم.

آخه دفعه های قبل یک جور دیگه تعریف میکردی....خیلی خب بسه دیگه بهتره تو هم بری توی اتاقت من هم خسته ام میخواهم بخوابم.


بقیه در ادامه مطلب ...

 

ادامه مطلب ...