خوابگاه 104 [قسمت چهارم]

برای مطالعه قسمت های قبلی اینجا کلیک کنید



چند شب گذشت تصمیم گرفتیم برگردیم به مدرسه تا از این ماجرا سر در بیاریم
ساعت 1:30 دقیقه بامداد بود اومدیم بیرون و چراغ قوه رو روشن کردیم همه جا توی سکوت فرو رفته بود
حرکت کردیم طرف خوابگاه حدوداً 20 دقیقه طول کشید که رسیدیم
یه نگاهی به دورو ور انداختیم کسی بیرون نبود من قلاب گرفتم تا ابراهیمی (علی) و سدیدی (محمد)
بالا برن اونام دست منو گرفتن و داخل حیاط شدیم همین لحظه چشمون به چراغ ابدار خونه خورد که روشن بود
اخه ساعت 1:30 نصف شب کی میتونه اونجا باشه رفتیم طرف ابدار خونه پشت در وایستاده بودیم
صدای خنده های بلندی می اومد
 که یکی یهو در رو باز کرد
همون پیر مرده مستخدم بود با دبیر دینی یهو وقتی مارو دیدن مث اینکه شوکه شده باشن ما رو نگاه کردن و حرف نزدن

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

خوابگاه 104 [قسمت سوم]

برای مطالعه قسمت های قبلی اینجا کیلک کنید

همه خواب بودن یه چراغ قوه گرفتیم واومدیم از خوابگاه بیرون
داشتیم میرفتیم طرف ابخوری که متوجه شدیم یه نفر اونجاس
اروم اروم رفتیم طرفش وقتی نزدیک شدیم دیدیم علی هستش [دوستم]
ازش جریان و پرسیدیم که چرا این موقع اومده اینجا
گفتش یه صدا شنیدیم اومدم بیرون ببینم چیه یه ادمی از دور معلوم بود
نزدیک شدم انگاری غیب شد
گفتم پس توام دیدیش ؟!
گفت چیو ؟
گفتم همون مردی که غیب شد دیگه
گفت از دور دیدم چهرش معلوم نبود پشت به من وایستاده بود
شروع کردم واسش جریان رو تعریف کردم و بهش گفتم که منم دیدمش و خونی بوده ...
کلا داستان رو از اول براش گفتم دیدم
خیلی ترسیده البته منم کم از اون نداشتم اروم شروع کردیم به دور زدن توی اون محوطه
تا شاید یه چیزی پیدا کنیم همینطوری که کنار هم بودیم
یهو یه صدایی مث زوزه از پشت مون اومد علی از قضا برگشت و پاش گیر کرد به شلنگ و افتاد تو یه چاله
توی باغچه خوابگاه هی جیغ و داد میکرد , سریع درش اوردیم
وقتی از گودال اوردیمش بیرون متوجه یه کیف پول پاره پوره و یه پیراهن خونی جر خورده تو گودال شدیم
دست کردیم و کیف و برداشتیم فقط یه کارت شناسایی توش بود البته کارته نصفش از بین رفته بود حالا چطوری نمیدونم
انگاری اتیش زده بودن کیف رو یه نگاه کردیم به کارت فقط عکسش معلوم بود
همه چیش از بین رفته بود یکم بیشتر توجه کردم این عکس خیلی شبیه اون مردیه که کنار ابخوری دیدمش
اره خودش بود ولی سر اون مرد چی اومده بود ؟
با ترس و لرز برگشتیم خوابگاه و تا صبح نخوابیدیم
صبح رفتیم پیش مستخدم ولی جریان رو واسش تعریف نکردیم
فقط گفتیم خونه نزدیک مدرسه سراغ داره که اجارش پایین باشه
اونم گفت اره یه کلبه هستش که مال خودمه البته خیلی وقته توش کسی زندگی نکرده
مام چون مجبور بودیم با قیمت خیلی کم کلبه رو اجاره کردیم
ولی خود اون کلبه هم زیادی نرمال نبود اخه یه جوری ساخته شده بود از اون بیشتر میترسیدی
ولی خوب مجبور بودیم و رفتیم یه چند شب توی اون کلبه بودیم که تصمیم گرفتیم دوباره شب برگردیم به حیاط مدرسه
...

بقیه در قسمت بعدی ...


خوابگاه 104 [قسمت دوم]

برای مطالعه قسمت اول اینجا کلیک کنید


رفتم برم ببینم کیه قیافه آدمه مشخص نبود چون پشت به من وایستاده بود

رفتم جلو تر و از پشت بهش نزدیک شدم و سلام کردم

اول هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد دوباره سلام کردم بازم هیچ کاری نکرد

ایندفعه گفتم شمام تازه اومدین

که برگشت و گفت نه من خیلی وقته اینجام

وقتی چشمام بهش افتاد دیدم یه ادمه با یه کارد توی شکمش قیافه ترسناک

و کلی خون روی پیرن زبونم بند اومده بود

پا به فرار گذاشتم و برگشتم تو خوابگاه

دیگه داشتم به خودم فحش میدادم که چه غلطی کردم اومدم اینجا و اصلا درس نمیخوندم بهتر بود این حرفا

ولی بدجوری قلبم میزد از یه طرف این کیه ادمه ؟ جنه ؟ روحه ؟

مونده بودم وقتی هوا روشن شد مستخدم مدرسه اومد  همون پیرمرده اومد تو خوابگاه

من صداشو شنیدم سریع رفتم پیشش و قضیه رو بهش گفتم

دیدم داره میخنده بهش گفتم چیه به خدا راس میگم

گفت روز اول یادته گفتم میفهمی چرا دوست ندارن اینجا باشن

گفتم اره

گفتم خوب بخاطر همون روحه دیگه

گفتم روح !؟

گفت اره چند ساله اینجاست بخاطر همین میگن شب از خوابگاه بیرون نرین

من اون روز سر کلاس همش به فکر همین قضیه بودم

اصن این روح واسه چی باید اینجا باشه چرا این مدرسه چه اتفاقی واسش افتاده

اخرش به این نتیجه رسیدم احتمالا با یه لحن خیلی وحشتناکی کشته شده

چون از قدیم هر جا میخوندم بخاطر همین روح ها سرگردان میشدن

ولی نکته مهم اینجا بود که چرا این اتفاق افتاده کی اونو کشته ؟

اون روز یه دوست خوب پیدا کرده بودم ما صداش میکردیم سدیدی ولی اسم کوچیکش محمد بود

داستان رو واسش تعریف کردم از اونجایی که اونم عشق هیجان داشت با من همراه شد تا بفهمیم قضیه چیه

شب که شد قرار شد دو نفری با هم بریم لب ابخوری تا بفهمیم قضیه چیه ...


بقیه در قسمت بعدی ...

خوابگاه 104 [قسمت اول]



تازه اولین سال بود میخواستم برم خوابگاه چون روستای خودمون خوابگاه نداشت اون موقع سال اول دبیرستان  بودم
خوابگاه توی یه روستای دیگه بود و مجبور بودم برم اونجا درس بخونم خلاصه بارمونو بستیم و عازم سفر شدیم
شب بود که رسیدم به خوابگاه از همون اول یه ترس عجیبی بهم دست داد تو همین فکرا بودم که یکی از پشت سر
دستش رو گذاشت روی شانم !

ترسیدم برگشتم دیدم یه پیرمرد حدودا 70 ساله بود گفت اینجا چیکار میکنی جوون تو این ساعت
نباید از خوابگاه بیرون باشی اینجا امن نیست گفتم تازه رسیدم از یه روستای دیگه اومدم
پیرمرد گفت دنبال من بیا و آروم شروع به حرکت کرد منم دنبالش رفتم رسیدیم دم در خوابگاه
و رفتیم داخل منو برد داهل و یه تخت بهم داد کلا 5 نفر بیشتر نبودم در حالی که خوابگاه حداقل 100 نفر جا داشت
ازش پرسیدم چرا اینحا اینقدر خلوته گفت خیلی وقته اینحا همین جوری خلوته

بقیه در ادامه مطلب ...

 
ادامه مطلب ...