روح کودک سرگردان


سلام به بازدید کنندگان سایت ادرنالین این خاطره رو دوست عزیزی فرستادن و گفتن اسم شان درج نشه

خاطره جالبیه حتما بخونین


سلام؛ خاطره ای که مینویسم نکته جالبی داره که آخر داستان واستون تعریف میکنم.موضوع برمیگرده به 10 سال قبل، اون موقع خونه ما نزدیک کوه های لویزان بود و توی مجتمع بزرگی که ما دقیقا طبقه همکف آخرین آپارتمان زندگی میکردیم.من همیشه به تنهایی علاقه خاصی داشتم، واسه همینم مواقعی که خونوادم میرفتن مهمونی چند ساعته یا مسافرت چند روزه به هر بهانه ای خونه میموندم.یک از همین روزهایی که خونوادم رفته بودن چالوس و من خونه موندم طبق معمول سه - چهارتا فیلم ترسناک گرفتم و نشستم به نگاه کردن که آخرین فیلمی که گذاشتم کنار ببینم جن گیر بود ساعت دوازده شب.تا ساعت دو فیلمارو نگاه کردم و دیگه از ترس حتی جرات نداشتم چراغ رو خاموش کنم. انواع و اقسام صداها از تو اتاق خواب و آشپزخونه میومد بهر حال با هر زحمتی بود خوابیدم.تا شب بعد که با دوستام بیرون بودیم و اومدم خونه خسته روی مبل دراز کشیدم و داشتم فکر میکردم که امشب چیکار کنم که از توی اتاق خواب صدای گریه مانندی شنیدم.

بقیه در ادامه مطلب ...
  

انگار یک بچه هفت - هشت ساله داره گریه میکنه. سریع بلند شدم رفتم سمت اتاق خواب دیدم خبری نیست ولی بازم اون صدا میومد. از پنجره بیرون رو نگاه کردم ولی تو خیابون هم خبری نبود. با خودم گفتم بازم خیالاتی شدی و نشستم پای تلویزیون که دوباره همون صدارو شنیدم، خواستم برم دنبال صدا که دیدم از توی اتاق خواب یک سایه سفید رنگ حدودا نیم متری که توی هوا معلق بود و شبیه دختر بچه اومد بیرون و رفت به سمت راهرو منتهی به آشپزخونه. از ترس سر جام قفل شده بودم بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و آروم رفتم سمت آشپزخونه ولی خبری نبود. سکوت بود و سکوت.خلاصه اون چند شب رو با هزار ترس و لرز گذروندم تا خونوادم برگشتن، منم از این موضوع به کسی چیزی نگفتم به دو دلیل یکی اینکه مادرم فوق العاده میترسید و دوم اینکه خواهرم باردار بود و واسه استراحت اومده بود خونه ما.در هر حال گذشت و دیگه از اون موجود خبری نبود تا اینکه، من تنها توی هال نشیسته بودم و داشتم تلویزیون میدیدم که دیدم مادرم داره میره سمت آشپزخونه،‌گفتم مامان اگه ممکن واسم آب بیار! بعد از چند لحظه مادرمو دیدم که از اتاقش اومد بیرون و گفت خجالت نمیکشی من از اتاق بیام بیرون واست آب بیارم. منم که داشتم شاخ درمیاوردم گفتم: مگه شما نرفتی تو آشپزخونه، اونم خندید و گفت خواب دیدی من الان یک ساعت تو اتاقم.منم که هنگ کرده بودم هیچی نگفتم.خلاصه اینکه تو 10 سالی که تو اون خونه بودیم این صدای گریه و دختر بچه که از سمت اتاق خواب به آشپزخونه میرفت رو چندین بار دیگه هم دیدم. تا روزی که خواستیم از اون خونه اسباب کشی کنیم، با خودم گفتم الان دیگه قضیه رو تعریف کنم فرقی نمیکنه چون خواهرم که زایمان کرده و مادرمم که دیگه تو این خونه نیست که بترسه. اما بعد از تعریف کردن و شرح دادن شکل و شمایل اون روح سرگردون خودم از همه بیشتر متعجب شدم. چون هم خواهرم، هم مادرم و هم برادر او نرو دیده بودن و اوناهم به همون دلایلی که من داشتم از گفتن موضوع به بقیه صرف نظر کرده بودن.عکسی هم که گذاشتم تقریبا شبیه اون چیزی بود که ما میدیدیم.( عکس رو از توی اینترنت پیدا کردم و به خاطر شباهت گذاشتم تا شما هم ببینید) راستی اینم یادم رفت بگم که وقتی از اهالی قدیمی اون محل پرسیدم،‌گفتن قبل از شما زن و شوهر جوونی اینجا بودن که بچشون توی تصادف میمیره و اونا هم واسه این از خونه رفتن که خاطرات اون بچه اذیتشون میکرده
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد