داستان ترسناک [روح نا ارام]



آن سوی قبرستان دخترکی با موهای آشفته کنار قبری زانو زده بود و با تردید کلماتی را تکرار میکرد

روی سنگ قبر چیزی جز یک اسم لاتین که با خطی پیچیده نوشته شده بود پیدا نبود

چند دقیقه بعد مردی قوی هیکل با موهای جو گندمی و تبر به دست نزدیک دخترک شد

دخترک با دیدن مرد فریاد کشید و دوان دوان از او دور شد و میان تاریکی شب گم شد.

چهار سال قبل...

یک روز سرد بارانی بود جاده ها بسیار لغزنده بودند اتومبیلی با سه سرنشین از نزدیکی قبرستان میگذشت

راننده ماشین مردی سی چهل ساله به نظر میرسید که همراه دو دختر دو قلویش از آنجا میگذشت.

باران هر لحظه شدید و شدیدتر میشد مرد که به سختی رانندگی میکرد مجبور به توقف شد
دخترانش وحشت زده همدیگر را بغل کرده بودندد وهمگی منتظر مساعد تر شدن هوا شدند.


بقیه در ادامه مطلب ...

  ادامه مطلب ...