ماجرای وحشتناک روح گویرا/خانه ای که سنگ باران می شد
هیچکس جرأت رفتن به خانه باونها را نداشت. هر شب صداهای عجیب از آن خانه به گوش میرسید. صدایی مثل سنگباران که نه تنها اعضای خانواده باونها بلکه حتی کارآگاهان را نیز شگفتزده کرده بود. تا ماهها این سروصداها ادامه داشت و همه تصور میکردند که کودکان بازیگوش به طرف خانه سنگ پرتاب میکنند اما هیچ کودکی در روستا از ترس به آن خانه نزدیک هم نمیشد تا اینکه بالاخره راز سنگباران خانه باونها فاش شد.
بقیه در ادامه مطلب ...
بل ویچ یا جادوگر بل یکی از مشهورترین موارد تسخیر شدگی ها از سوی پولترگایست ها به شمار می رود. این جادوگر مجموعه ای از حوادث را بوجود آورد که نهایتا به مرگ منمجر شد.
جان بل و همسرش لوسی در سال 1817 به همراه فرزندان شان در مزرعه ای واقع در ایالت تنسی آمریکا زندگی می کردند. الیزابت یکی از فرزندان خانواده , در مرکز فعالیت های شریرانه قرار گرفت .
بقیه در ادامه مطلب ...
مثل همیشه درباره ارواح داستان های زیادی هست اینبار سراغ مزرعه متروکه اقای واتسون میریم
این مزرعه توسط شخصی [نامشخص] نفرین شده است زیرا گفته میشود طبق افسانه ها
بقیه در ادامه مطلب ...
رفتم برم ببینم کیه قیافه آدمه مشخص نبود چون پشت به من وایستاده بود
رفتم جلو تر و از پشت بهش نزدیک شدم و سلام کردم
اول هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد دوباره سلام کردم بازم هیچ کاری نکرد
ایندفعه گفتم شمام تازه اومدین
که برگشت و گفت نه من خیلی وقته اینجام
وقتی چشمام بهش افتاد دیدم یه ادمه با یه کارد توی شکمش قیافه ترسناک
و کلی خون روی پیرن زبونم بند اومده بود
پا به فرار گذاشتم و برگشتم تو خوابگاه
دیگه داشتم به خودم فحش میدادم که چه غلطی کردم اومدم اینجا و اصلا درس نمیخوندم بهتر بود این حرفا
ولی بدجوری قلبم میزد از یه طرف این کیه ادمه ؟ جنه ؟ روحه ؟
مونده بودم وقتی هوا روشن شد مستخدم مدرسه اومد همون پیرمرده اومد تو خوابگاه
من صداشو شنیدم سریع رفتم پیشش و قضیه رو بهش گفتم
دیدم داره میخنده بهش گفتم چیه به خدا راس میگم
گفت روز اول یادته گفتم میفهمی چرا دوست ندارن اینجا باشن
گفتم اره
گفتم خوب بخاطر همون روحه دیگه
گفتم روح !؟
گفت اره چند ساله اینجاست بخاطر همین میگن شب از خوابگاه بیرون نرین
من اون روز سر کلاس همش به فکر همین قضیه بودم
اصن این روح واسه چی باید اینجا باشه چرا این مدرسه چه اتفاقی واسش افتاده
اخرش به این نتیجه رسیدم احتمالا با یه لحن خیلی وحشتناکی کشته شده
چون از قدیم هر جا میخوندم بخاطر همین روح ها سرگردان میشدن
ولی نکته مهم اینجا بود که چرا این اتفاق افتاده کی اونو کشته ؟
اون روز یه دوست خوب پیدا کرده بودم ما صداش میکردیم سدیدی ولی اسم کوچیکش محمد بود
داستان رو واسش تعریف کردم از اونجایی که اونم عشق هیجان داشت با من همراه شد تا بفهمیم قضیه چیه
شب که شد قرار شد دو نفری با هم بریم لب ابخوری تا بفهمیم قضیه چیه ...
بقیه در قسمت بعدی ...