نقاشی مرد نگران



25 سال بود که تابلوی نقاشی یک مرد مضطرب در انباری خانه مادر بزرگ «شان رابینسون» خاک می‌خورد تا اینکه پس از مرگ مادربزرگ‌، شان آن را به ارث برد. مادربزرگ همیشه به شان می‌گفت که شخصیت نقاشی یک شیطان است و نقاش از خون خود برای کشیدن آن استفاده کرده و پس از کشیدن تابلو، خودش را کشته است. او ادعا می‌کرد که وقتی تابلو به دیوار خانه‌اش آویزان بود، صدای گریه را می‌شنیده و سایه مردی را در خانه‌اش می‌دیده و برای همین تابلو را به انباری برد و دیگر هیچ‌وقت آن را بیرون نیاورده است. رابینسون ادعا می‌کرد به محض اینکه نقاشی را به خانه‌اش برد، اتفاق‌هایی دقیقاً شبیه آنچه مادربزرگش تعریف کرده بود شروع به رخ دادن کرد. پسر شان بدون دلیل از پله‌ها می‌افتاد. یک نفر موهای دخترش را از پشت سر می‌کشید و آنها سایه مردی را در خانه می‌دیدند و صدای گریه می‌شنیدند. شان دوربینی در خانه‌اش نصب کرد تا همه وقایع را فیلمبرداری کند. فیلم این دوربین که در اینترنت منتشر شده است باز و بسته شدن درها بلند شدن دود به هوا و حتی افتادن تابلو نقاشی از روی دیوار را نشان می‌دهد پس از همه این اتفاق‌های عجیب طولی نکشید که شان هم مثل مادربزرگش تابلوی نقاشی را به زیرزمین برد تا از همه این حوادث در امان باشد.

ارواح آلکاترا [قسمت1]




هر روز به هنگام غروب آفتاب، وقتی آخرین قایق توریستی، مسافران خود را از این پایگاه دورافتاده و بادگیر می‌برد، یک نفر تنها در جزیره جا می‌ماند. او نگهبان شب آلکاتراز است. «گریگوری جانسون» در زیر نور چراغ قوه خود جای جای این زندان دلگیر که زمانی محل نگهداری بدذات‌ترین جنایتکاران و قاتلین بوده است را درمی‌نوردد. او در حالی که نور را به سوی در نیمه باز سلول انفرادی می‌اندازد می‌گوید: «هی آن صدای چیه؟» مکثی می‌کند و شانه‌هایش را در برابر یکی دیگر از اسرای آلکاتراز بالا می‌اندازد و زیرلب می‌گوید: «مرد فکرش را هم نکن که یک شب بدون اسلحه بیرون بیایی.» تا هنگام سپیده‌دم که اولین قایق توریستی به جزیره می‌آید، مرد در «جزیره شیطانی» آمریکا با توهمات و ترس‌های خود دست و پنجه نرم می‌کند. سال‌ها پیش آلکاتراز آخرین ایستگاه زندگی 1576 قاتل و جنایتکار و معروف‌ترین کلاه‌برداران آمریکا بود. این پایگاه که به «صخره» معروف بود به خاطر سلول‌های تنگ و تاریک و دیسیپلین سختش معروف بود. بعد از این‌که در سال 1963 این زندان بسته شد، باز هم آلکاتراز مامن زندانیان بیچاره خود ماند. مردانی که زمانی در آن جا به زنجیر کشیده شده بودند. با این‌که دیگر هیچ زندانی‌ای در آن نیست ولی هنوز هم حس غریبی در آن موج می‌زند. حسی توام با دلهره و وحشت. طوری که هیچ‌گاه به ویژه در هنگام شب انسان در آن جزیره احساس آرامش نمی‌کند. بعضی‌ها معتقدند این احساس غریب به خاطر وجود ارواح کسانی است که در آن زندان مرده‌اند. آیا این حرف صحت دارد؟

نظر شما چیست ؟