افسانه شبح بوتادون



داستان شبح بوتادونکشیش راندول و روح بوتادون افسانه ای است که اغلب اهالی شهر کرتی ان را در خردسالی شنیده اند از دفترچه خاطرات این روحانی اندیشمند که در یک مدرسه ادبیات تدریس می کرده و نیز در یک درمانگاه محلی فعالیت داشته دریافته اند که در سال 1665 در دهکده ما شیوع پیدا کرد ودر مدرسه ما هم بسیاری مبتلا شدند و جان باختند یکی از افرادی که به این مرض دچار شد جان الیوت پسر بزرگ ووارث الیوت مالک تربورسی بود که جان پسر فوق العاده ای بود وشانزده سال بیشتر نداشت و به خاطر علاقه ای که به او داشتم پذیرفتم که موعظه ای در مراسم تدفین وی داشته باشم

بقیه در ادامه مطلب ...


  
من مراسم وعظ را پیش روی تابوت و در حضور جمعیت سوگوار به پایان بردم بعد از مراسم اقای بلایت از بوتادون که تحت تاثیر موعظه من قرار گرفته بود واین بیشتر به علت این بود که تنها پسر او که همچون جان شخصیتی بی نظیر داشته با حوادث غیر منتظره ای که برایش پیش امده تمام ارزوهای پدر و مادرش را نقش بر اب کرده و بسیار منزوی و مغموم شده است از من خواستند که شب به همراه انها به بوتادون محل زندگیشان بروم و من قول دادم تا شب بعد به انها سری بزنم
بوتادون محل زندگی بلایت سالخورده ملکی خصوصی بود که به سبک خانه های قرن پانزدهم ساخته شده بود خانه با حصارهای بلند احاطه شده بود و داخل ان عمارت با شکوهی بود و منظره چشم گیری ایجاد کرده بود
سبک خانه بسیار قدیمی بود و قدمت ان موجب می شد تصور کنی احتمالا این عمارت شاهد حوادث خارقالعاده ای بوده است
وجود اتاقی جن زده یا اسطوره ای در انجا بعید به نظر نمیامد
کشیش راندول طبق قرار به انجا میرود و با کشیش دیگری که او هم به خانه دعوت شده بود اشنا میشود و در لابلای صحبتهایشان ان کشیش بحثی را پیش می کشد و از او میخواهد که در حل ان مساله کمک کند
سر صحبت را چنین باز می کند که پسر اقای بلایت که پسر باهوش و با ذکاوتیست مدتی است ساکت و گوشه گیر شده است و بدتر انکه بسیار پرخاشگر و تند خو شده و اغلب تنها و گریه می کند اوایل دلیل رفتارش را مخفی میکرد اما دیری نپایید که نتوانست ایستادگی کند و دلیلش را چنین شرح داد
هر روز در محلی خاص که نی زاری با حصارهایی ازسنگهای بزرگ گرانیتی است با چهرهی رنگ پریده و محزون زنی روبرو میشود که عبایی بلند به تن کرده و در حالیکه یک دستش را به کمر زده با دست دیگرش به دور دستها اشاره می کند و مانع رفتنش می گردد به گفتهی پسرک اسم ان دختر دورسی دینگلت است که از بچگی انها همدیگر را میشناخته اند و اغلب با والدینش به منزل انها می امدند
اما عجیب بودن مساله در این است که دخترک سه سال پیش مرده است و پسر هم در مراسم خاکسپاری او شرکت کرده است و خود با چشمانش دیده است که دختر در تابوتش دفن شده است
او می گوید که موها و بدن دخترک انقدر نرم و ظریف و سبک هست که گویی مادی نیست و وقتی به او خیره میشوی محو می شوند اما چشمان ثابتی دارد که کوچکترین حرکتی از خود نشان نمی دهد و حتی در مقابل تابش خورشید حالت خود را حفظ می کند
پسر می گوید که یک بار هم نشده که از انجا بگذرد و و ان شبح را نبیند ولی این شبح هرگز در هنگام دیگری بر او ظاهر نشده
در ادامه اقامت ما در منزل والدین پسر نظر مرا در این مورد خواستند و من گفتم که باید خودم با پسرتان صحبت کنم چونکه موضوع عجیبی است
واو داستان خود را با حوصله و خشوع بسیار برایم تعریف نمود پس از اتمام صحبتهایش از او خواستم تا روز بعد به ان مکان برویم
روز بعد صبح زودو قبل ازبرخاستن اهالی محل به طرف مکان مورد نظر براه افتادیم پسرک ظاهری ارام داشت ولی من اعتراف می کنم کمی دلواپس بودم
چرا که احتمال می دادم یکی از خبیث ترین اشباحی باشد که انسان می تواند با ان مواجه شود
هنوز به محل مورد نظر نرسیده بودیم که شبحی را که به سمت ما پرواز کرد دیدیم
ظاهر و ویژگیهای شبح کاملا طبق توصیف پسرک بود صورتی چون گچ و سفید ورنگ پریده و چون سنگ بیروح و موهایی مانند مه تار و نا واضح بودند
چشمانی ثابت و بی حرکت که به جای چشم دوختن بر ما به چیزی در دور دستها خیره شده بود
درست همچون قایقی در رود او از کنار ما عبور کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد