این قطار به جایی نمی رود




دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند .

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

داستان ترسناک [ارسالی کاربر]


این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

 
ادامه مطلب ...

داستان بنده شیطان


یمه شب یکی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند
و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود
آلفرد نگهبان قبرستان در حالی که با یک دستش فانوسی را گرفته بود و
با دست دیگر قلاده سگش را به‌آرامی جلوی اتاقکش قدم میزد.
چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری که روبرویش بود
نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت: . . .

بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

مردی تنها در خانه

یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه  ...

بقیه داستان در ادامه مطلب

 
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه [ارسالی کاربر]

 اون زن همسایمون که تو بچگیم دیدمش و همه میگفتن جن زده شده (مجنون)، برای مداواش مردی رو آوردند که من تو عالم بچگیم ازش میترسیدم. آخه اون زن با زنجیر به یه تخت بسته بودنش وازبس گریه کرده بود وترسیده بود صورتش ورم کرده وچشماش داشت از حدقه در میو مد وهی بصورت چندش آوری به همه چشم غره میرفت وخرناس میکشید.(راستش من هنوزم ازون حالاتش میترسم) اون مرد بالای سرش حاضر شد ومن هم همراه مادرم آنجا بودم

وقتی که اورا معاینه کرد وچند سوال پرسید و جوابی نگرفت بعد انگار با کسان دیگه حرف میزد. بعد با صدای بلند به آن زن گفت بسم ا... بگو . بسم ا... بگو ، ولی هی آن زن تغییر کرد وفریا د کشید که نه واز حال رفت . من ندانستم که آن مرد به خانواده زن چه گفت ولی همه میگفتند که جن زده شده است. آن زن حامله بود که مجنون شد ودر همان ماهای بیماری بچه زایید ولی من هیچ وقت فراموش نمیکنم که او نوزاد خود به دیوار کوبیده بود و کشته بود .حالا شاید بفهمم که اون چه حالی داشت چون خودم حداقل سه روز به تنهایی همین حال را داشتم .

درباره آن مرد بگویم که، محمد علی نام داشت ومیگفتند پدرش در قدیم یک گلوله حلاجی شده از پشم را در بیابان پیدا میکند

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

  
ادامه مطلب ...

شب

اون شب
هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده
بود.پیرمردی ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در
جیب ایستاده بود.سیگار مچاله ای بیرون آورد و بروی لبش گنجاند و سپس
به ضرب کبریت روشنش کرد.
هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار
ماشین شدند
پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و

آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدی از دهانش
خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صدای گوشخراشی بست، از آیینه
نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختری 13 یا 14 ساله
و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشای دریا شده
بود.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

 
ادامه مطلب ...

کلبه مرگ


روزی روزگاری در شهری در بالای کوه کلبه ای وجود داشت که توسط یک زن و مرد ساخته شده بود.آن افراد بعد از ساخت آن خانه از شخصی شنیدند که قبلا در این مکان شخصی مرده و این منطقه را طلسم کرده ولی آنها در همین کلبه ماندند و بعد از هفت روز هر دوی آنها به طور وحشتناکی کشته شدند و بعد از آن هم کسی به آن منطقه نرفت...

اما روزی خانواده دیوید- پسر جوان و کنجکاو- تصمیم گرفتند که به آن کلبه بروند.پس آنها وسایل خود را جمع کرده و به سمت کلبه رفتند.شخصی در آن شهر خواست که به آنها بفهماند که کلبه طلسم شده است اما آنها باور نکردند و به کلبه رفتند و شب را در آنجا ماندند.صبح مادر دیوید -الیزابت- ساعت 6 صبح بیدار شد و صبحانه درست کردو به شوهرش آرتور گفت:آرتور بلند شو, باید برویم هیزم جمع کنیم و بعد دوباره به آشپزخانه رفت که ناگهان شخصی را در پشت پنجره دید که لباس خونی پوشیده و تبر به دست دارد, سریع فرار کرد و دیده های خود را به شوهرش گفت ولی او باور نکرد.خانواده آنها 6 نفر بودند, دیوید و مادر و پدر, خواهرو دو دوستش. یکی از دوستانش که در کار وسایل الکتریکی بود به دلیل مشغله کاری با آنها نبود.آن شب الیزابت بسیار می ترسید که دوباره آن شخص را ببیند که ناگهان از اتاق دوست دیوید صدای جیغی آمد, همه به اتاق او رفتند و دیدند که او به طور وحشتناکی مرده است.با یک چاقو بدن او سوراخ شده بود و پنج انگشت او روی زمین افتاده بودو رد پای گلی یک پوتین روی زمین بود که به پنجره می رسید و آن پنجره به پرتگاه باز می شد.ناگهان صدایی آمد و همه برگشتند و پشت پنجره دوباره همان شخص را دیدند.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

جن ها هرشب کتکم می زنند


زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های
آنها بدهد با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از
چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه های و آزار واذیت جن ها نجات یابد
طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 83 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج
حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند
. شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با
هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر
مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد
در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزاز
واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم .

بقیه داستان در ادامه مطلب ... 
ادامه مطلب ...