شب

اون شب
هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده
بود.پیرمردی ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در
جیب ایستاده بود.سیگار مچاله ای بیرون آورد و بروی لبش گنجاند و سپس
به ضرب کبریت روشنش کرد.
هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار
ماشین شدند
پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و

آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدی از دهانش
خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صدای گوشخراشی بست، از آیینه
نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختری 13 یا 14 ساله
و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشای دریا شده
بود.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

 
ادامه مطلب ...