مرد کاراکتر




افسانه شهری شناخته شده در کالیفرنیا از دره Ojai در اردوگاه راحتی شهرستان پارک می آید.آن ها میگویند روح مردی که در جنگل سوخته است به کوهنوردان و اتومبیل  ها حمله میکند،زیرا صورت و بدن اون فوق العاده ترسناک می باشد به او مرد کاراکتر می نامند.

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

هیچ صورت




تصور کنید در خیابان در تاریکی شب در حال حرکت هستید و با این چهره رو به رو میشوید !
چه واکنشی از خود نشان میدهید این افسانه مربوط میشود به مردم ایالت پنسیلوانیا

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

خوابگاه 104 [قسمت چهارم]

برای مطالعه قسمت های قبلی اینجا کلیک کنید



چند شب گذشت تصمیم گرفتیم برگردیم به مدرسه تا از این ماجرا سر در بیاریم
ساعت 1:30 دقیقه بامداد بود اومدیم بیرون و چراغ قوه رو روشن کردیم همه جا توی سکوت فرو رفته بود
حرکت کردیم طرف خوابگاه حدوداً 20 دقیقه طول کشید که رسیدیم
یه نگاهی به دورو ور انداختیم کسی بیرون نبود من قلاب گرفتم تا ابراهیمی (علی) و سدیدی (محمد)
بالا برن اونام دست منو گرفتن و داخل حیاط شدیم همین لحظه چشمون به چراغ ابدار خونه خورد که روشن بود
اخه ساعت 1:30 نصف شب کی میتونه اونجا باشه رفتیم طرف ابدار خونه پشت در وایستاده بودیم
صدای خنده های بلندی می اومد
 که یکی یهو در رو باز کرد
همون پیر مرده مستخدم بود با دبیر دینی یهو وقتی مارو دیدن مث اینکه شوکه شده باشن ما رو نگاه کردن و حرف نزدن

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

داستان ترسناک[کابوس]




خب میشه بگی دقیقا چه میبینی؟اه ه ه صد بار که گفتم... سایه یک زن نسبتا چاق با لباس های محلی.....همین؟؟نه یک نوزاد هم در آغوش گرفته که مدام گریه میکند البته گریه که نه بیشتر شبیه شیون است....خب هر چه فکر میکنم میبینم این خواب اصلا هم ترسناک و عجیب نیست فقط یک خواب معمولی است....خب یه چیز دیگر هم هست که به تو نگفتم...جدی؟خب آن چیست؟آن زن یک چاقوی بزرگ را در دستاش میگیرد و در قلب نوزادش فرو میکند...خب چرا این را زودتربه من نگفته بودی؟چون حتی با گفتنش هم تنم شروع به لرزیدن میکند نمیخواستم تو را هم درگیر این کابوس های آزار دهنده ام بکنم...خب این کابوس ها دقیقا از کی شروع شد؟؟؟از همان اولین شبی که پا توی این خانه گذاشتیم... تو رو خدا این را نگو داری من را میترسانی....خب خودت اصرار کردی من هم برایت تعریف کردم.

آخه دفعه های قبل یک جور دیگه تعریف میکردی....خیلی خب بسه دیگه بهتره تو هم بری توی اتاقت من هم خسته ام میخواهم بخوابم.


بقیه در ادامه مطلب ...

 

ادامه مطلب ...

این قطار به جایی نمی رود




دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند .

بقیه در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

داستان ترسناک [روح نا ارام]



آن سوی قبرستان دخترکی با موهای آشفته کنار قبری زانو زده بود و با تردید کلماتی را تکرار میکرد

روی سنگ قبر چیزی جز یک اسم لاتین که با خطی پیچیده نوشته شده بود پیدا نبود

چند دقیقه بعد مردی قوی هیکل با موهای جو گندمی و تبر به دست نزدیک دخترک شد

دخترک با دیدن مرد فریاد کشید و دوان دوان از او دور شد و میان تاریکی شب گم شد.

چهار سال قبل...

یک روز سرد بارانی بود جاده ها بسیار لغزنده بودند اتومبیلی با سه سرنشین از نزدیکی قبرستان میگذشت

راننده ماشین مردی سی چهل ساله به نظر میرسید که همراه دو دختر دو قلویش از آنجا میگذشت.

باران هر لحظه شدید و شدیدتر میشد مرد که به سختی رانندگی میکرد مجبور به توقف شد
دخترانش وحشت زده همدیگر را بغل کرده بودندد وهمگی منتظر مساعد تر شدن هوا شدند.


بقیه در ادامه مطلب ...

  ادامه مطلب ...

داستان ترسناک [عروسک]



وقتی وارد مغازه که شدم متوجه رفتار عجیب آن مرد شدم,نمیدونم چرا در میان این همه مغازه ی عروسک فروشی لوکس او عروسک های قدیمی و کهنه می فروخت,عروسک ها کهنه و فرسوده تر از آن بودند که مشتری داشته باشند اما شاید گهگاهی عروسکی کهنه توجه کودکی را جلب میکرد و کودک را وادار به خریدن آن میکرد.مرد در حالی که دستانش را با یک پارچه تمیز میکرد و چیزی را میان دندانهایش میجوید گفت:چه میخواهی؟کدام عروسک را بیاورم؟من پاسخ دادم نه نه من چیزی نمیخواهم...این عروسکها خیلی کثیف و قدیمی هستند...چرا شما این عروسکها را میفروشید؟مرد که به شدت عصبانی شده بود فریاد زد از مغازه ی من برو بیرون...من که دست پاچه شدم بودم ادامه دادم ببخشید ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط برایم سوال شده بود...

سپس نا خداگاه دستم را به طرف عروسکی اشاره کردم و با لبخند گفتم:این عروسک را میخواهم خیلی بامزه است مرد که متوجه حس کنجکاوی من شده بود گفت:این عروسک فروشی نیست حالا برو بیرون.

و من هم با کوله باری از سوال های بی پاسخ به از مغازه خارج شدم.

اسم من هانا است و بیست و یک سال سن دارم,دو هفته ای میشود که به منزل جدیدمان اسباب کشی کرده ایم و از وقتی وارد این محله شده ایم این مغازه ی عروسک فروشی برای من تبدیل به یک معما شده است,حس کنجکاوی من نسبت به این مرد و مغازه اش هر روز بیشتر و بیشتر میشود,چرا یکی در سال2015 باید یک همچین مغازه ای داشته باشد؟به نظر اینقدر محتاج نمیرسد که بخواهد با پول اندکی که شاید چند ماهی یک بار با فروختن یک عروسک بدست می آورد امرار معاش خود را بگذراند,حتی اگر اینقدر هم محتاج بود باید یک شغل دیگر برای خود دست و پا میکرد,چون پولی که از فروختن این عروسک ها حاصل میشود برای مخارج یک روز هم کافی نیست.اصلا چرا این نباید یک سوال برای بقیه اهالی این محله باشد؟؟شاید بقیه آنقدر غرق در زندگی خودشان هستند که جایی برای فکر کردن به اینجور مسائل ندارند.

چند روزی از آن ماجرا گذشت و این مسئله زمانی برای من تبدیل به یک معضل شد که خواب عجیبی دیدم...

مرد غرق در صحبت با یکی از عروسک ها بود. اشک از چشمان عروسک جاری میشد,موهایی سفید و آشفته و صورتی چروکیده داشت,پیراهنی بلند بر تن داشت به طوری که تا روی پاهایش را پوشانده بود,ناگهان مرد چاقویی را در شکم عروسک فرو کرد و عروسک غرق در خون شد,بقیه ی عروسکها گویی تماشا گر بوند,بعضی ها چهره ای غمگین و بعضی ها لبخندی شیطانی بر لب داشتند,عروسکی که مرده بود دوباره جان گرفت و با اه و ناله از سر جایش بلند شدون...ناگهان من از خواب بیدار شدم و همه چیز محو شد.

از آن شب به بعد دیگر خواب به چشمان من نیامد,افکار عجیبی به سرم میزد,خیلی سعی میکردم که این افکار را از ذهن خود بیرون کنم و بیخیال آن خواب شوم,اما دست خودم نبود چند لحظه بعد دوباره فکرم مشغول میشد...

ادامه دارد

داستان ترسناک [ارسالی کاربر]


این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

 
ادامه مطلب ...

داستان بنده شیطان


یمه شب یکی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند
و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود
آلفرد نگهبان قبرستان در حالی که با یک دستش فانوسی را گرفته بود و
با دست دیگر قلاده سگش را به‌آرامی جلوی اتاقکش قدم میزد.
چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری که روبرویش بود
نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت: . . .

بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه [ارسالی کاربر]

 اون زن همسایمون که تو بچگیم دیدمش و همه میگفتن جن زده شده (مجنون)، برای مداواش مردی رو آوردند که من تو عالم بچگیم ازش میترسیدم. آخه اون زن با زنجیر به یه تخت بسته بودنش وازبس گریه کرده بود وترسیده بود صورتش ورم کرده وچشماش داشت از حدقه در میو مد وهی بصورت چندش آوری به همه چشم غره میرفت وخرناس میکشید.(راستش من هنوزم ازون حالاتش میترسم) اون مرد بالای سرش حاضر شد ومن هم همراه مادرم آنجا بودم

وقتی که اورا معاینه کرد وچند سوال پرسید و جوابی نگرفت بعد انگار با کسان دیگه حرف میزد. بعد با صدای بلند به آن زن گفت بسم ا... بگو . بسم ا... بگو ، ولی هی آن زن تغییر کرد وفریا د کشید که نه واز حال رفت . من ندانستم که آن مرد به خانواده زن چه گفت ولی همه میگفتند که جن زده شده است. آن زن حامله بود که مجنون شد ودر همان ماهای بیماری بچه زایید ولی من هیچ وقت فراموش نمیکنم که او نوزاد خود به دیوار کوبیده بود و کشته بود .حالا شاید بفهمم که اون چه حالی داشت چون خودم حداقل سه روز به تنهایی همین حال را داشتم .

درباره آن مرد بگویم که، محمد علی نام داشت ومیگفتند پدرش در قدیم یک گلوله حلاجی شده از پشم را در بیابان پیدا میکند

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

  
ادامه مطلب ...