روزی روزگاری در شهری در بالای کوه کلبه ای وجود داشت که توسط یک زن و مرد ساخته شده بود.آن افراد بعد از ساخت آن خانه از شخصی شنیدند که قبلا در این مکان شخصی مرده و این منطقه را طلسم کرده ولی آنها در همین کلبه ماندند و بعد از هفت روز هر دوی آنها به طور وحشتناکی کشته شدند و بعد از آن هم کسی به آن منطقه نرفت...
اما روزی خانواده دیوید- پسر جوان و کنجکاو- تصمیم گرفتند که به آن کلبه بروند.پس آنها وسایل خود را جمع کرده و به سمت کلبه رفتند.شخصی در آن شهر خواست که به آنها بفهماند که کلبه طلسم شده است اما آنها باور نکردند و به کلبه رفتند و شب را در آنجا ماندند.صبح مادر دیوید -الیزابت- ساعت 6 صبح بیدار شد و صبحانه درست کردو به شوهرش آرتور گفت:آرتور بلند شو, باید برویم هیزم جمع کنیم و بعد دوباره به آشپزخانه رفت که ناگهان شخصی را در پشت پنجره دید که لباس خونی پوشیده و تبر به دست دارد, سریع فرار کرد و دیده های خود را به شوهرش گفت ولی او باور نکرد.خانواده آنها 6 نفر بودند, دیوید و مادر و پدر, خواهرو دو دوستش. یکی از دوستانش که در کار وسایل الکتریکی بود به دلیل مشغله کاری با آنها نبود.آن شب الیزابت بسیار می ترسید که دوباره آن شخص را ببیند که ناگهان از اتاق دوست دیوید صدای جیغی آمد, همه به اتاق او رفتند و دیدند که او به طور وحشتناکی مرده است.با یک چاقو بدن او سوراخ شده بود و پنج انگشت او روی زمین افتاده بودو رد پای گلی یک پوتین روی زمین بود که به پنجره می رسید و آن پنجره به پرتگاه باز می شد.ناگهان صدایی آمد و همه برگشتند و پشت پنجره دوباره همان شخص را دیدند.
روز بعد تصمیم گرفتند که از آن خانه بروند اما در قفل شده بود.خواستند در را بشکنند که باز آن مرد را دیدند که در اطراف خانه قدم می زند, پس به پلیس خبر دادند.پلیس ها آمدند.
دیوید:مامان دو تا پلیس آمدند.
الیزابت:بگو سریع بیان تو.
بیاین تو بیاین تو.آخه چرا؟؟؟مگه چه اتفاقی افتاده؟؟؟
مواظب
باشییییییییید.ناگهان آن شخص با اره موتوری گردن هر دو پلیس را قطع کرد و
سپس انگشتان آنها را برید و به زمین انداخت.آنها واقعا ترسیده بودند,چون درون آن خانه شوم گیر افتاده بودند.شب شد.ترس اینکه امشب یکی از آنها کشته شود آنها را فرا گرفت.
کاترین-دوست دیوید- به اتاق خود رفت و مدتی گذشت و خبری از او نشد.همه ترسیدند و به اتاقش رفتند.الیزابت جیغ کشید:وااااای کاتریییین....
او مرده بود.بسیار وحشیانه.بدن او سوراخ سوراخ شده بود و یکی از پاهای او و پنج انگشت او روی زمین افتاده بود.
ترس آنها بیشتر شد.دیوید صبح زود به تحقیق درباره این موضوع پرداخت.او دوست خود را نیز از دست داده بود.
او فهمید که آن شخص 5 نفر از افراد خانواده خود را در همین مکان از دست داده بود.این اتفاق در دوران جنگ صورت گرفته بود.به همین دلیل او از افرادی که در آن کشور بودند و به آن نقطه می آمدند انتقام می گرفت ولی نفهمید که آن شخص روح است یا انسان.
آن شب دیگر از هم جدا نشدند, ناگهان ساعت زنگ خورد و گفته شد که هفت روز به اتمام رسیده.همه در شک و تردید بودند که ناگهان در باز شد و آن شخص وارد شد.همه جیغ زدند و فرار کردند اما پدر دیوید افتاد و قاتل او را تکه تکه کرد.دیوید راه فراری یافت اما مادر و خواهرش گیر افتاده بودند و توسط آن فرد کشته شدند.
دیوید به سرعت از آن منطقه دور شد ولی در وسط راه قاتل او را گیر انداخت و به قتل رساند.
سال بعد پلیس برای تحقیقات باز به آن منطقه رفت ولی چیزی نیافتند جز یک لپ تاپ خونی...
حدس می زنید قاتل کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟