شب

اون شب
هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده
بود.پیرمردی ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در
جیب ایستاده بود.سیگار مچاله ای بیرون آورد و بروی لبش گنجاند و سپس
به ضرب کبریت روشنش کرد.
هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار
ماشین شدند
پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و

آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدی از دهانش
خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صدای گوشخراشی بست، از آیینه
نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختری 13 یا 14 ساله
و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشای دریا شده
بود.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

 
ادامه مطلب ...

کلبه مرگ


روزی روزگاری در شهری در بالای کوه کلبه ای وجود داشت که توسط یک زن و مرد ساخته شده بود.آن افراد بعد از ساخت آن خانه از شخصی شنیدند که قبلا در این مکان شخصی مرده و این منطقه را طلسم کرده ولی آنها در همین کلبه ماندند و بعد از هفت روز هر دوی آنها به طور وحشتناکی کشته شدند و بعد از آن هم کسی به آن منطقه نرفت...

اما روزی خانواده دیوید- پسر جوان و کنجکاو- تصمیم گرفتند که به آن کلبه بروند.پس آنها وسایل خود را جمع کرده و به سمت کلبه رفتند.شخصی در آن شهر خواست که به آنها بفهماند که کلبه طلسم شده است اما آنها باور نکردند و به کلبه رفتند و شب را در آنجا ماندند.صبح مادر دیوید -الیزابت- ساعت 6 صبح بیدار شد و صبحانه درست کردو به شوهرش آرتور گفت:آرتور بلند شو, باید برویم هیزم جمع کنیم و بعد دوباره به آشپزخانه رفت که ناگهان شخصی را در پشت پنجره دید که لباس خونی پوشیده و تبر به دست دارد, سریع فرار کرد و دیده های خود را به شوهرش گفت ولی او باور نکرد.خانواده آنها 6 نفر بودند, دیوید و مادر و پدر, خواهرو دو دوستش. یکی از دوستانش که در کار وسایل الکتریکی بود به دلیل مشغله کاری با آنها نبود.آن شب الیزابت بسیار می ترسید که دوباره آن شخص را ببیند که ناگهان از اتاق دوست دیوید صدای جیغی آمد, همه به اتاق او رفتند و دیدند که او به طور وحشتناکی مرده است.با یک چاقو بدن او سوراخ شده بود و پنج انگشت او روی زمین افتاده بودو رد پای گلی یک پوتین روی زمین بود که به پنجره می رسید و آن پنجره به پرتگاه باز می شد.ناگهان صدایی آمد و همه برگشتند و پشت پنجره دوباره همان شخص را دیدند.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...
 
ادامه مطلب ...

جن ها هرشب کتکم می زنند


زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های
آنها بدهد با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از
چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه های و آزار واذیت جن ها نجات یابد
طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 83 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج
حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند
. شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با
هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر
مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد
در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزاز
واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم .

بقیه داستان در ادامه مطلب ... 
ادامه مطلب ...

خواب زده [قسمت اول]


ساعت حدودا 3 نصف شب بود
که یهو از خواب پریدم این اولین باری نبود که این خواب رو میدیدم
ولی هر دفعه که بلند میشدم چیزی یادم نمی اومد
از جام بلند شدم و تو اشپزخونه رفتم یه لیوان اب سرد از پارچ ریختم و دوباره رفتم بخوابم
ولی وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم یه پیر مرد روی تخت خوابیده
قیافه معصومی داشت اصلا اون لحظه به ذهنم نرسید این کیه یا از کجا اومده
گفتم پایین تخت خوابیدم
صبح شد حدودای ساعت 9 که بیدار شدم
وقتی بلند شدم یهو یاد اون پیر مرد افتادم
که دیدم نیست یکمی فکر کردم گفتم حتما توهمی چیزی بوده
خلاصه یه چند هفته گذشت تا اینکه مث همون قضیه اتفاق افتاد
ایندفعه رفتم تو اینترنت و گشتم تا شاید چیزی درباره توهم بعد خواب پیدا کنم
ولی چیزی پیدا نکردم تو یه چندتا فروم {انجمن} ماورای طبیعی عضو شدم
و قضیه رو تعریف کردم هر کدومشون یه چی گفتم
یکی گفت جنه داره باهات شوخی میکنه
یکی گفت توهم و ....
خلاصه این قضایا ادامه داشت تا یه شب که ...

منتظر قسمت دوم باشید

منبع : www.adr-naline.ml