برای مطالعه قسمت های قبلی اینجا
کلیک کنید
چند شب گذشت تصمیم گرفتیم برگردیم به مدرسه تا از این ماجرا سر در بیاریم
ساعت 1:30 دقیقه بامداد بود اومدیم بیرون و چراغ قوه رو روشن کردیم همه جا توی سکوت فرو رفته بود
حرکت کردیم طرف خوابگاه حدوداً 20 دقیقه طول کشید که رسیدیم
یه نگاهی به دورو ور انداختیم کسی بیرون نبود من قلاب گرفتم تا ابراهیمی (علی) و سدیدی (محمد)
بالا برن اونام دست منو گرفتن و داخل حیاط شدیم همین لحظه چشمون به چراغ ابدار خونه خورد که روشن بود
اخه ساعت 1:30 نصف شب کی میتونه اونجا باشه رفتیم طرف ابدار خونه پشت در وایستاده بودیم
صدای خنده های بلندی می اومد
که یکی یهو در رو باز کرد
همون پیر مرده مستخدم بود با دبیر دینی یهو وقتی مارو دیدن مث اینکه شوکه شده باشن ما رو نگاه کردن و حرف نزدن
بقیه در ادامه مطلب ...
پیر مرد یه نگاهی به دبیر دینی کرد و بعدش یه نگاه به ما و گفت شما این موقع شب اینجا چیکار میکنین ؟
مگه نگفتم شب اینجاها خطرناکه چرا از کلبه بیرون اومدین
محمد یهو شروع کرد به صحبت و داشت همه چی رو میگفت که تا رسید به قضیه کارت شناسایی اون یارو
جلو دهنشو گرفتم گفتم هیچی یه صدایی شنیدیم اومدیم دنبال منبع صدا از تو خوابگاه بود انگار
پیرمرد مث اینکه بو برده بود قضیه چیه گفت بیاین داخل اینجا بمونین تا صبح بشه اینجا شب هاش خیلی خطرناکه
رفتیم تو ابدار خونه دبیر دینی بلند شد و از ابدار خونه بیرون رفت پیرمرد سه تا لیوان چای ریخت
و گذاشت رو میز و خودش رفت بیرون ما نشتیم چای رو بخوریم که دست من خورد به چایی ابراهیمی
و چای ریخت رو لباسش اونم از جاش بلند شد و سوختم سوختم راه انداخت شروع کرد به قر زدن
منو محمد چای مونو تا ته خوردیم ولی ابراهیمی نخورد من احساس سنگینی کردم و داشت خوابم میرفت
که صدای پیر مرد رو شنیدم که داره میاد ابراهیمی که فهمیده بود موضوع از چه قراره یه چاقو برداشت جوری که تنشو زخمی
نکنه گذاشت تو جیبش و خودش رو زد به خواب پیرمرد و دبیر دینی اومدن تو اتاق و دیدن بیهوش شدیم شروع کردن مارو کشان کشان بردن طرف انباری اونجا به یه صندلی بستنمون و در رو بستن و رفتن
ما با صدای ابراهیمی به هوش اومدیم ...
بقیه در قسمت بعدی