داستان ترسناک[کابوس]




خب میشه بگی دقیقا چه میبینی؟اه ه ه صد بار که گفتم... سایه یک زن نسبتا چاق با لباس های محلی.....همین؟؟نه یک نوزاد هم در آغوش گرفته که مدام گریه میکند البته گریه که نه بیشتر شبیه شیون است....خب هر چه فکر میکنم میبینم این خواب اصلا هم ترسناک و عجیب نیست فقط یک خواب معمولی است....خب یه چیز دیگر هم هست که به تو نگفتم...جدی؟خب آن چیست؟آن زن یک چاقوی بزرگ را در دستاش میگیرد و در قلب نوزادش فرو میکند...خب چرا این را زودتربه من نگفته بودی؟چون حتی با گفتنش هم تنم شروع به لرزیدن میکند نمیخواستم تو را هم درگیر این کابوس های آزار دهنده ام بکنم...خب این کابوس ها دقیقا از کی شروع شد؟؟؟از همان اولین شبی که پا توی این خانه گذاشتیم... تو رو خدا این را نگو داری من را میترسانی....خب خودت اصرار کردی من هم برایت تعریف کردم.

آخه دفعه های قبل یک جور دیگه تعریف میکردی....خیلی خب بسه دیگه بهتره تو هم بری توی اتاقت من هم خسته ام میخواهم بخوابم.


بقیه در ادامه مطلب ...

 


این سومین باری بود که کابوسم را برای خواهرم تعریف میکردم اما اون اصلا نمیتوانست حسی که من آن لحظه درخواب داشتم را درک کند...خیلی سعی می کردم شب ها فکرم را مشغول کنم و به چیزای خوب فکر کنم اما به محض اینکه چشمهایم را روی هم میگذاشتم آن کابوس لعنتی دوباره به سراغم می آمد.از این به بعد درباره ی کابوسم هیچ چیز به خواهرم نگفتم و به او گفتم که دیگر کابوس نمیبینم.

اما ترس و وحشت هر شب بیشتر به سراغم می آمد و با خودم کلنجار میرفتم که به وحشتم قلبه کنم اما فایده ای نداشت .با تکرار آن کابوس هر شب بیشتر و بیشتر میترسیدم.

دیگر آرزوی یک شب آرام و بدون هیچ ترس و وحشتی به دلم مانده بود.دلم میخواست واسه یک ساعتم که شده راحت بخوابم

بی خوابی باعث شده بود که کسل و کم حرف شوم.

و از این رنجم با هیچ کسی صحبت نمیکردم.

تا اینکه یک شب بیشترو بیشتر دیدم.این دفعه کابوسم به شکل تازه ای شروع شد.یک مرد آشفته و مست را دیدم که  با لگد به در یک خانه میکوبید. صدای آه و ناله ی یک زن از پشت در خانه به گوش میرسید که با گریه میگفت:تو رو خدا به من و بچه ام کاری نداشته باش.مرد با آخرین لگد  موفق شد در خانه را بکشند.. وارد خانه شد و شروع به کتک زدن زن کرد و بعد از آن به زن گفت:فردا برای فروختن بچه برمیگردم بعد از آن هر غلطی که دلت خواست بکن و از خانه خارج شد.زن آشفته و پریشان شده بود گریه میکرد و به این طرف و آن طرف خانه میرفت و میگفت:نمیگذارم تو را از من جدا کند تو بچه ی من هستی و به هر قیمتی هم شده باید با من باشی.سپس یک لحظه تصمیم  عجیبی گرفت تصمیمی که برای خودش هم سخت و دل خراش بود به سمت آشپزخانه رفت و یک چاقو برداشت و به سمت نوزادش آمد و گفت:نگران نباش عزیزم از این به بعد تا آخر با هم خواهیم بود تو و خودم را خوهم کشت و تا ابد کنار هم آرام خواهیم خوابید.سپس چاقویش را به سمت قلب نوزادش نشانه گرفت و با یک نعره تمام چاقو را در قلب نوزادش فرو کرد

و پس از آن چاقو را در قلب خودش فرو کرد.جسد زن و نوزادش غرق در خون وسط خانه افتاد

وناگهان من از خواب پریدم تمام وجودم از عرق خیس شده بود و زبانم در دهانم نمیچرخید وهیچ یک از اعضای بدنم حسی نداشت.

تا اینکه کم کم به خودم  آمدم سریعا از اتاقم خارج شدم و در حالی که انگشتانم را به هم میپیچیدم به سمت اتاق خواهرم رفتم

که ناگهان سایه آن زن دهاتی جلویم سبز شد از قلب و دهانش خون سرازیرشده بود و به سمت من می آمد.فریاد بلندی کشیدم و به روی زمین افتادم زن در حالی که به چشمان من خیره شده بود گفت:از تو چیزی میخواهم که اگر انجام ندهی تا ابد به کابوست تبدیل میشوم

و آرزوی یک خواب راحت را به دلت باقی میگذارم و اگر برای من انجام دهی دیگر هیچ وقت به خوابت نخواهم آمد.امشب به جنگل برو همانجا که خانه ی قبلی من بود  پشت خانه قبر کوچکی خواهی دید که قبر نوزاد من است قبرش را نبش کن و هر آنچه از جسدش باقی مانده حتی اگر تکه استخوانی باشد با خود حمل کن و به وسط جنگل بیاور

آنجا یک قبر دیگر خواهی دید که آن قبر من است سپس چاله ای کنار قبرم بکن و استخوان های فرزندم را آنجا دفن کن دقیقا کنار قبر من.اینگونه دیگر راحت نوزادم را بقل می کنم و برایش لالایی میخوانم.یادت باشد که درباره ی این موضوع با هیچ کس صحبت نکنی .

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد