داستان کوتاه [ارسالی کاربر]

 اون زن همسایمون که تو بچگیم دیدمش و همه میگفتن جن زده شده (مجنون)، برای مداواش مردی رو آوردند که من تو عالم بچگیم ازش میترسیدم. آخه اون زن با زنجیر به یه تخت بسته بودنش وازبس گریه کرده بود وترسیده بود صورتش ورم کرده وچشماش داشت از حدقه در میو مد وهی بصورت چندش آوری به همه چشم غره میرفت وخرناس میکشید.(راستش من هنوزم ازون حالاتش میترسم) اون مرد بالای سرش حاضر شد ومن هم همراه مادرم آنجا بودم

وقتی که اورا معاینه کرد وچند سوال پرسید و جوابی نگرفت بعد انگار با کسان دیگه حرف میزد. بعد با صدای بلند به آن زن گفت بسم ا... بگو . بسم ا... بگو ، ولی هی آن زن تغییر کرد وفریا د کشید که نه واز حال رفت . من ندانستم که آن مرد به خانواده زن چه گفت ولی همه میگفتند که جن زده شده است. آن زن حامله بود که مجنون شد ودر همان ماهای بیماری بچه زایید ولی من هیچ وقت فراموش نمیکنم که او نوزاد خود به دیوار کوبیده بود و کشته بود .حالا شاید بفهمم که اون چه حالی داشت چون خودم حداقل سه روز به تنهایی همین حال را داشتم .

درباره آن مرد بگویم که، محمد علی نام داشت ومیگفتند پدرش در قدیم یک گلوله حلاجی شده از پشم را در بیابان پیدا میکند

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

   
 
اون زن همسایمون که تو بچگیم دیدمش و همه میگفتن جن زده شده (مجنون)، برای مداواش مردی رو آوردند که من تو عالم بچگیم ازش میترسیدم. آخه اون زن با زنجیر به یه تخت بسته بودنش وازبس گریه کرده بود وترسیده بود صورتش ورم کرده وچشماش داشت از حدقه در میو مد وهی بصورت چندش آوری به همه چشم غره میرفت وخرناس میکشید.(راستش من هنوزم ازون حالاتش میترسم) اون مرد بالای سرش حاضر شد ومن هم همراه مادرم آنجا بودم

وقتی که اورا معاینه کرد وچند سوال پرسید و جوابی نگرفت بعد انگار با کسان دیگه حرف میزد. بعد با صدای بلند به آن زن گفت بسم ا... بگو . بسم ا... بگو ، ولی هی آن زن تغییر کرد وفریا د کشید که نه واز حال رفت . من ندانستم که آن مرد به خانواده زن چه گفت ولی همه میگفتند که جن زده شده است. آن زن حامله بود که مجنون شد ودر همان ماهای بیماری بچه زایید ولی من هیچ وقت فراموش نمیکنم که او نوزاد خود به دیوار کوبیده بود و کشته بود .حالا شاید بفهمم که اون چه حالی داشت چون خودم حداقل سه روز به تنهایی همین حال را داشتم .

درباره آن مرد بگویم که، محمد علی نام داشت ومیگفتند پدرش در قدیم یک گلوله حلاجی شده از پشم را در بیابان پیدا میکند

و چون خیلی نرم ولطیف بوده آن را به خانه میبرد ، بعد از غروب زنی سرزده بدون اینکه در را برایش بگشایند وارد خانه شده و به او میگوید فرزندمان را بده . مرد اظهار بی اطلاعی میکند ولی آن زن تهدید میکند . مرد که واقعا" نمیدانسته همان گلوله پشمی فرزند اوست زن را از خانه بیرون میکند در آخر شب صدای شیون زنانی را میشنود که دارند با صدای بلند گریه میکنند . بیرون میرود میبیند زنان زیادیند وآن زن نیز در بین آنهاست ، زن به پدر محمد علی میگوید فرزندم را بده هر چه بخواهی برآورده میکنم.

میپرسد کیستی ؟ میگوید من فلانی از فلان قبیله جنیان . پدر محمدعلی می ترسد میگوید فرزند تو کیست ؟ میگوید همان که در بیابان به خانه برده ای. فورا" آن کلاف را به آنها داده و فرار میکند وپشت سرش هم نگاه نمیکند.   میگویند شب دیگر آن زن می آید وبه میگوید قبیله ما در اختیار توست هر چه خواهی آن کنیم.

از آن به بعد نسل اندر نسلش با اجنه در ارتباطند وحالا به محمد علی رسیده بود .

باور کنید این افسانه نیست . من خودم برای تحقیق پیش او رفتم ، موضوع را که شنید به من دلداری داد و به من گفت جن دیده ای ، بخاطر همین اینقدر در مورد قضیه خودم مطمئنم.با اصرار زیاد قضیه پدرش را که از زبان مادرم شنیده بودم  به او گفتم و او نیز تایید کرد.

 

آن پیرمرد(محمدعلی) اکنون نیز زنده است و در یکی از روستاهای جنوبی کشور زندگی میکند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد