خانواده ریچموند




در اولین شب اقامت اقای ویلیام ریچموند و خانواده اش در خانه چند طبقه و بزرگی که پس از سال ها قادر به خریدنش شده بودند همه انها از صدا های عجیب و غریبی که از طبقه پایین به گوش میرسید کلافه شدند.
درجایی مثل زیر زمین صدای قدم هایی می امد که دائم در حال بالا و پایین رفتن از پله بود و افرادی در جاهای مختلف خانه اه میکشیدند و ناله سر میدادند گویی زندانیانی در جایی حبس بودند.
از همه این اتفاقات عجیب تر ان بود که در های خانه قبل از ورود هریک ا اعضا به طور اتوماتیک باز میشدند دستگیره ها در جایشان می چرخیدند و شخصی نامرئی در هارا باز و بسته میکرد.

بقیه در ادامه مطلب ...

 

 
گاهی در نیمه های شب صدای پنجه کشیدن سگ یا گربه به توری یا سیمی به گوش میرسید و همه افراد خانواده را به وحشت می انداخت.
این خانه نفرین شده که اهالی محل معتقد بودند محل زندگی ارواح است در سال ۱۷۰۰میلادی ساخته شده بود.ساختمان این خانه وسط باغ بزرگی بود و یک طرف ان دشتی بزرگ و طرف دیگرش رود خانه تایمز قرار داشت.
خانواده ریچموند که در سال ۱۸۷۱به ان خانه رفته بودند از سابقه تاریک ان کاملا بی خبر بودند.
و از انجا که چاره ای نداشتند تصمیم گرفتند با ارواح یا تمام موجودات افسانه ای خانه کنار بیایند.این مایه ی تعجب همه همسایه ها بود چرا که کسی تا به حال حتی یک روز هم در خانه دوام نیاورده بود.
وضع به همین منوال گذشت و بعد از پنج سال پای موجود جدیدی به ان خانه باز شد.یک روز که خانم ریچموند در کنار شومینه نشسته بود و برای فرزندانش کتاب میخواند کارگرش را صدا زد تا برای بردن فنجان ها به ان جا بیاید.در همین لحظه درب باز شد و زن بسیار قد کوتاه و چاقی مثل جن بالای سر انها ظاهر شد او موهایی کاملا سفید رنگ داشت و لباسی طوسی به تن کرده بود چشمان خاکستری زن چهره اش را ترسناک تر میکرد او جلوی چشمان بهت زده خانم ریچموند و بچه ها سینی چای را بدون ادای هیچ کلمه ای برداشت قبل از اینکه به جلوی درب خروجی برسد ناپدید شد.
چند شب بعد خانواده ریچموند با صدای جیغ دخترشان از خواب پریدند
او میگفت که همان زن کوتاه قد بالای سرش امده و او را از خواب بیدار کرده بود البته کارگر خانم هم چندبار این پیر زن را در جاهای مختلف دیده بود.
چندشب بعد در نیمه های شب زمانی که خانم ریچموند در تخت خوابیده بود ناگهان پنجره اتاق خواب با صدای مهیبی باز شد و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد.در همین لحظه صدای قدم های بلندی شنیده شد و ناگهان دستی نامرئی شروع به کشیدن مو های خانم ریچموند کرد.او با کشیدن موهای او دائم اسم کوچکش را هم صدا میکرد:کلارا....کلارا.....
او با خیال اینکه شوهرش دارد او را صدا میکند به طبقه پایین دوید اما شوهرش گفت که صدای عجیبی هم اسم اورا صدا میکرده است.
در همین لحظه صدای زوزه سگشان از طبقه بالا شنیده شد.انها به سمت صدا دویدند و سگ بیچاره را غرق در خون دیدند.
حیوان بیچاره به خودش میپیچیدو زوزه میکشیدو خون از کنار سرش جاری بود.گوش راست سگ کنده شده بود و این اخطاری برای اعلام جنگ.
باصدای بسته شدن درب اتاق باد شدید هم از بین رفت و ان موجود مرموز هرچه بود از اتاق خارج شد.صبح روز بعد خانواده ریچموند پس از چند سال زندگی طاقت فرسا بالاخره از انجا به منطقه دوری نقل مکانو ان خانه را با تمامی اتفاقات عجیب و غریبش رها کردند.

نظرات 1 + ارسال نظر
** سه‌شنبه 28 مرداد 1399 ساعت 19:39

درود برشما
ممنون از مطالب قشنگتون
من خیلی وقته دنبال این کتاب میگردم، چون قبلا اوایل دهه 50 این کتاب در خانه ما بود اما خود به خود ناپدید شد، متاسفانه اسم نویسندش هم فراموش کردم، ممکنه بهم بگین اسم نویسنده این کتاب چی هست یا از کجا میتونم تهیه کنم، باسپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد